شب گذشته رفته بودم پارک قدم بزنم از هوای پاک بعد از بارش بارون استفاده کنم که یه صحنه ای توجه من رو به خودش جلب کرد ، مرد میانسالی که روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بود به شدت سرفه میکرد و به خودش می پیچید به سرعت خودم رو بهش رسوندم
گفتم :چی شده ؟ نمی تونی نفس بکشی ؟ من یه کپسول اکسیژن تو ماشین دارم ، چند لحظه تحمل کن الان میرم میارم …
به کمک کپسول اکسیژن حالش بهتر شد و دیگه می تونست نفس بکشه
گفت :خدا خیرت بده جوون ، این ( کپسول اکسیژن ) همیشه باهاته ؟
گفتم :آره ، من آسم دارم به همین دلیل گاهی بهش احتیاج پیدا میکنم و باید همیشه همراهم باشه .
گفت : پس همدردیم
گفتم :همدردیم ؟ شما هم آسم داری ؟
گفت :آسم که … من چند سال پیش شیمیایی شدم الان هم مشکلات تنفسی دارم .گفتم : پس شما جانباز هستی ، خوب شاید یه جورایی دردمون یکی باشه اما من کجا و شما کجا …بین من و شما خیلی فاصله هست .
گفت : فاصله ؟! منظورت چیه ؟ نکنه منظورت فاصله بین نسل هاست که بعضی ها تو بوق و کرنا کردن ؟
و بدون اینکه منتظر جواب از جانب من باشه سریع دو تا پاکت از تو جیبش در آورد و به من داد و من که احساس کردم دلخور شده بدون توجه به پاکت ها و بلا درنگ جواب دادم :
ـ نه نه منظور من اصلاً این نبود . می خواستم بگم شاید دردمون یکی باشه اما درد شما دردیه که خودتون انتخابش کردین ، نشونه عشقتونه ، دردیه که مطمئناً پیش خدا اجر و پاداش داره ، شاید وقتی حالتون بد میشه بیشتر از اینکه درد بکشین لذت می برین ، اما من ….
فقط لبخند تلخ و شیرینی زد .
بارون دوباره شروع به باریدن کرد
گفت : بهتره تا سرما نخوردیم بریم خونه.گفتم : اجازه بده من برسونمت .
گفت : نه بیشتر از این باعث زحمت نمیشم ، خودم میرم .بلاخره با اصرار من قبول کرد که برسونمش . تو راه ازش خواستم که از خودش بگه که البته باز هم قبول نمیکرد اما گفت …
می گفت دو ساله که توان کار کردن نداره ، می گفت یه دختر دانشجو داره که مجبوره علاوه بر درس خوندن برای امرار معاش خانواده کار هم بکنه ، می گفت دو ساله که نتونسته اونطور که دلش میخواد به صورت دخترش نگاه کنه چون ازش خجالت میکشه ، می گفت …
رسیدیم ، وقتی خونشو بهم نشون داد انگار دنیا رو سرم خراب شد ، آخه این خونه ….
کاش اصلاً نمی رسوندمش ، کاش بهش اصرار نمی کردم ، کاش …خونشو نمیدیدم اما نه ، تا کی می خوایم چشمامونو ببندیم
تا کی؟
نا خود آگاه مصاحبه ای از علی دایی توی ذهنم تداعی شد “ در تهران یک زمین بزرگ خریداری کرده ام تا یک کارخانه لوازم ورزشی بسازم . یک خانه ( بخونید ویلا ) کوچک در لاس وگاس و در برلین هم یک خانه دارم که خودم آن را ساخته ام یک اتومبیل بیشتر ندارم ، همان مرسدس بنزی که از آلمان به ایران آورده ام ”
و آیا این شهیدان زنده یک چندم دایی برای این آب و خاک زحمت نکشیدن که حالا نباید یک چندم او از امکانات رفاهی برخوردار باشن ؟
اما اون دو تا پاکت ، در واقع دو تا نامه بود ، نامه ای از نسل سوم به نسل اول و جوابی که یکی از رزمنده سالهای جنگ به اون نامه داده بود . در روزهای آینده اونها رو هم تایپ و ارسال می کنم ، خوندنشون خالی از لطف نیست .
یا علی مددی